چشمانم را می بندم و دوباره باز می کنم
تو نیستی
این بدترین اتفاق این روزهای من است
تو دیگر در کنارم نفس نمی کشی
دیگر هُرم نفس هایت تنم را داغ نمی کند
دوباره چشمانم را می بندم
تا ده میشمارم
آرام چشمم را باز می کنم
باز هم نیستی
این چه کابوسی است که هر روز می بینم
دیگر دست و دلم به زندگی نمی رود
دیگر هر روز به شوق دیدن تو چشم از خواب نمی گوشم
دیگر صدای پرندگان خوشحالی ام را چند برابر نمی کند
و اما دیگر حتی باز شدن شکوفه
شرشر آبشار
و حتی غذا دادن مادر به فرزندش مرا به وجد نمیاورد
دلم تو را می خواهد
فقط تو را
ساعت از نصفه شب گذشته است
پس کجایی؟؟
کجایی تا باز از تو گرم شوم؟
این روزهایم پیا پی از پوچی می گذرد
از نداشتنت
ندیدنت
من بی تو چه کنم؟؟؟